به يار لاله رخ من، پيام من كه رساند؟
كه دل تحمل هجران او دگر نتواند
چرا گلى كه هوايش مرا به راه جنون برد
به خارزار فراقم برهنه پا بدواند
ميان آتش هجرم چرا نشانَد و يك دم
ز جانِ گوشهنشينى، شرار غم ننشاند
ز من كه شهپر همّت به بام چرخ فشانم
چرا گريزد و دامن ز خاكيان نفشاند؟
دل مرا كه بدو رام شد به بوى وصالش
چرا ز تيررس خود چو آهويى برَماند
حديث ديده خونبار خويشتن به كه گويم
كه حال مردم آشفته بخت و غم زده داند
ز پاس خاطر بلبل مكن مضايقهاى گل
كه رنگ و بوى تو همواره پايدار نماند
به گوش هوش، رقيب ار نواى دلكش ما را
ز دور بشنود، از رشك جامهها بدراند
منم فتاده عشق اى اديب، گو تو صبا را
سلام من به رفيقان رفتهام برساند