سحر با كاروان اشك، چون سازِ سفر كردم
به غربتگاه غم، تا صبح صدها ناله سر كردم
ز بس بر خويش پيچيدم ز تاب آتش حسرت
چو دودم در هواى نيستى، ميل سفر كردم
من آن مرغم كه بس ديدم در اين گلشن دل آزارى
فرو بستم دم از آواز و سر در زير پر كردم
چو با دست ستم كردند ويران آشيانم را
به صد افسوس و حسرت برخس و خارش نظر كردم
ز بس تاريكى و وحشت به گرداگرد خود ديدم
چو شمعى بر مزارى، گريه تنها تا سحر كردم
مرا نقش وفا و مهر زان رو زيب دفتر شد
كه رنگآميزى اين نقش با خون جگر كردم
از اين نامردمىها كز گروهى سنگدل ديدم
هواى رجعت انسان به دوران حجر كردم
خيانتها ز حصر افزون، جنايتها ز حد بيرون
ز بس ديدم، خيال خوشدلى از سر بدر كردم
خريدارم به جان هر جا بود كالاى اندوهى
كه من دامان خويش از اشك خونين پر گهر كردم
ادب را چون هنر هر چند مجهول است قدر اينجا
من آرام از ادب جستم، تفرّج با هنر كردم
اديب اين پاسخ شعرىست جان پرور كه «ورزى» (۱) گفت
«شبان تيره خود را به تنهايى سحر كردم»
شنيدن اين اثر با صداي استاد اديب برومند
————————————
[۱]. نسخه بدل اضافه دارد: «تفقد رادمردى كرد و بر من داشت ارزانى / ز ورزى شعرزيبايى كه ابياتش ز بر كردم» رضا تفقد راد از دوستان عزيز من و از گويندگان معاصر است ابوالحسن ورزى غزلسراى تواناى معروف همزمان ماست.