skip to Main Content

سایه ابر

گشاده روى تر از صبح نوبهارانيم
نشاط پرور گلگشت و لاله زارانيم
به سان سايه ی ابريم، در بهارِ اميد
كه باغ مهر و وفا را نويد بارانيم
به تشنگان كماليم، فيض بخش صفا
مگر به دامنه ی كوه، چشمه سارانيم
درون حُقّه ی مينا ز روزگار شرف
به سان گوهر اسرار، يادگارانيم
چو اهل ذوق، به جولانگه هنر تازند
بيا ببين كه در اين عرصه شهسوارانيم
صفاى طينت و والايى طبيعت را
شكوهِ قُلّه ی  پربرف كوهسارانيم
به نوبهار طرب، چون نسيم گلشن انس
ز عشق لاله رخان، وه چه بى قرارانيم
به پاى شوق و طلب، در طريق سير و سلوك
به سوى كعبه ی مقصود، رهسپارانيم
اگرچه محنت ايّام، جان گزاست، « اديب »
به سوز اين دل غم ديده سازگارانيم

پرند سیمین

بهار، جلوه گر آمد به لطف و زيبايى
بيا كه موسم عيش است و حظِ بُرنايى
شكوفه تا به درختان پرندِ سيمين داد
عروس، چهره نما شد به رخت ديبايى
بنفشه زار به صد عشوه مى ربايد دل
كشيده نقشه به هر رنگ، در دلآرايى
بهار، طرف چمن را طراوتى خوش داد
خوش است گر تو دهى نيز دادِ شيدايى
به وقت گل منه از دست، لاله گون ساغر
كه دشت پر بُوَد از لاله هاى صحرايى
دِرَم فشان شده بر سر شكوفه بادام
چو بر عروس، به هنگام حجله آرايى
چه خوب داده به هم دست، سبزه و ريحان
چو بر صحيفه ی تذهيب، خطّ طُغرايى
هواى لاله رخانم به باغ و صحرا خواند
كه سيرِ سبزه برانگيخت طبع سودايى
صفاى جان طلب از رنگ و بوى ياسِ بنفش
مجوى كينه به زير سپهرِ مينايى
در اين بهار دل انگيز و پرنشاط، ادیب
غزل خوش است بدين دلكشىّ و شيوايى

بامداد بهار

بامداد بهار

بامداد بهار

خوش است عشق و جوانى و بامداد بهار
سرود و نغمه به لب، شوق وصل در دل زار
ز خانه، با دل شيدا برون خراميدن
به سير سبزه و گل ره سپردن از پىِ يار
نوازشى طرب انگيز يافتن ز نسيم
طراوتى فرح افزاى، جستن از گلزار
به كوچه، مست ز بوى اقاقيا گشتن
نظر به لاله و گل دوختن به عشق نگار
بسى ترانه ز برخورد صخره ها با موج
شنيدن از زَبرِ تخته سنگِ رودكنار
به زير لب، غزلى نغز خواندن از سر ذوق
زبان عشق شدن پاى تا سر از گفتار
به گوش عشق شنيدن، نواى مرغ چمن
به چشم شوق نظر داشتن به سرو و چنار
در اين ميانه ملاقات دوست بس نيكوست
به گوشه اى كه نباشد نشانى از اغيار
گرت نصيب شد اين موهبت، به سان « اديب » 
سپاس گوى به درگاه ايزد دادار

دور لاله

چمن خوش است و هوا خرّم و بهارى خوش
خوش آن كه هست در آغوش گلعذارى خوش
شكوفه جلوه به گلزار و بوستان بخشيد
شكوفه ‏زار بود چون كنار يارى خوش
كنون كه لاله خوش آمد به باغ و بزم ‏آراست
خوش است با تو تماشاى لاله ‏زارى خوش
كنون كه سال نو آمد به روزگار، پديد
خدا نصيب كند بر تو روزگارى خوش

دیده ی جان

دست در دامن آن راحت جان بايد زد
خيمه ی عشق، در آفاق جهان بايد زد
از عيان پى به نهان گر نتوان برد به چشم،
عينك باصره بر ديده ی جان بايد زد
مهرش آن دم كه چو خون جوش زند در رگ و پى
خرگه ذكر، فراسوى بيان بايد زد
چه بود راز در اين حقّه كه چندين زيباست
بوسه بر حقّه ی اين راز نهان بايد زد
در ره عشق، حقيقت طلب از بطن مجاز
كه به يك تير در اين جا دو نشان بايد زد
لامكان را همه گه پيش نظر بايد داشت
در بزنگاه زمان، قيد مكان بايد زد
گر توان بى طمعى بر در دلدار شدن
پشت پا بر همه ابواب جنان بايد زد
رو سوى درگه داور كه در اين شهر و ديار
دادها از ستم دادسِتان بايد زد
پختگى تا ندهد رخوت پيرى به اديب
هم بر آن چاشنى از طبع جوان بايد زد