skip to Main Content

درگذشت دكتر محمد مصدق

صبح روز پانزدهم اسفند ماه ۱۳۴۵ هنگامى كه باماشين‏ سوارى از اصفهان عازم تهران بودم، خبر اندوهبار در گذشت دكتر محمد مصدق را در چهاردهم اسفند شنيدم در طى راه اين ترجيع‏بند را در سوگ آن شادروان سرودم.

49

در تهران نسخه‏ هاى اين شعر تكثير شد و در جمع علاقمندان انتشار يافت.

درگذشت دكتر محمد مصدق
رهبر نهضت ملى ايران

برفت آن كس كه سالار وطن بود
وطن را زُبده سالارى كهن بود
برفت آن كس كه در دل‏هاى مشتاق
گرامى همچو روح اندر بدن بود
برفت آن كس كه در اقليم خاور
پس از «گاندى» بريطانى شكن بود
برفت آن كس كه بهر پاس ميهن
مر او را پيرهن بر تن كفن بود
دريغا كز چمنزار وطن رفت!
كسى كو باغبان اين چمن بود
صدارت را براى مملكت خواست
وكالت را اساس انجمن بود
بناليد اى وطنخواهان بناليد!
رخ از ماتم به خاك و خون بماليد

دريغا كاين چنين مرد از جهان رفت
مهين سالار ملت از ميان رفت
دريغا كآن مهين دستور اعظم
به دستور اجل زين خاكدان رفت

آزادی

مرغكی در قفس بود محبوس
نغمه ‏ای می‏زند به بانگ دراز
در قفس چون نگه كنی بينی
نيست هيچ‏ اش به آب و دانه نياز
هيچ از آسودگی ندارد كم
در برخواجه پرنده نواز
اين گمانی خطاست، ز آن كه بود
نغمه‏ اش ترجمان سوز و گداز
باتو گويم كه چيست‏ اش اندوه
و ز چه رو شِكوهِ می‏كند آغاز
ناله‏ هايش به ياد آزادی ‏ست
كه بود با فراق آن دمساز
نيست آزاد تا به خواهش دل
سوی باغ و چمن كند پرواز
و ز سر شاخه‏ های گل هر دم
سر دهد نغمه ‏هايی از سرِ ناز
لاجرم در فراق آزادی
از سَرِ درد، بركشد آواز

امير كه بود؟

به پاس خدمات سياسى و ميهنى سياستمدار گرانقدر «ميرزا تقى خان امير كبير» كه از رجال ميهن دوست و كار آمد و كم نظير ايران بود و در مقام صدارت با عزمى آهنين و اراده‏اى استوار براى اصلاح امور درهم ريخته كشور قد مردانگى برافراشت و سرانجام با دسيسه‏ هاى خارجى و نيرنگ‏هاى داخلى كه خاستگاه آن‏ها سياست استعمارى بود به فيض شهادت نائل گرديد اين قصيده سروده شد. (خردادماه ۱۳۵۵)

هماره تا به جهان خاندان «آدم» بود
وجود نابغه تاريخ‏سازِ عالم بود
ظهور نادره مردانِ روزگار، بدهر
هماره مظهر بس كارهاى مُعْظَم بود
نگر به دوده ‏ى پيغمبران كه در آفاق
طلوع‏شان همه با خيرِ محض توأم بود
هزار گونه تحوّل، در اجتماع بشر
رهينِ بعثت آنان ز عهد (آدم) بود
وز آن ميانه فزون مايه ‏تر درين تأثير
سپهر پايه (محمد ص) نبىِّ خاتَم بود
بدين قرار، نوابغ نه در قياس رُسُل
عقول‏شان بدو صد ابتكار، ملهم بود
رجال علم و سياست، فحول فضل و هنر
حياتشان چو چراغى به شام مُظَلم بود
بسا كه نادره مردى ز خِطّه ‏اى مغموم
به پاى خاست كه آرام‏بخش هر غم بود
بسا كه نابغه فردى ز خيلخانه ‏ى جهل
شِكُفت كز همه اَعلامِ علم، اعلم بود
نفوذِ همت و تأثير اين قبيل رجال
اگر چه بود فراوان شمارشان كم بود
در امتدادِ زمان قهرمان به نام بلند
هماره مظهر تذكارْ همچو «رستم» بود
درين ديار، از آن پس كه ساليان دراز
وطن دچار هزاران بلاى مُبرم بود
در آن رسيده زمانى كه بعد فترت‏ها
گَهِ تمركز قدرت، به كشور جم بود
در آن زمان كه عيان گشت فرصت اصلاح
به كشورى كه سراسر خراب و درهم بود
در آن زمان كه بسى از ممالك عالم
سبق گرفته زهم با سمندِ اَدهم(۱) بود
ظهور يافت در ايران يكى سياست سنج
كه همترازوى (بيزمارك) بل مقدم بود
پديد گشت به كشور، يكى امير فخيم
كه از هزار امير و وزير، افخم بود
بلند نامْ اميرى كه بهر پاسِ وطن
به عزم راسخ و رأى رزين مصمّم بود

كه بود اين هنرى خواجه ‏ى كفايت‏مند؟
كه يادگارِ كيان فر، ز (سام نِيَرم) بود
ستوده خواجه‏ ى والامنش «اميركبير»
بزرگوار «تقى خان صدراعظم» بود
همان كز اوّل دورانِ (ناصرالدين شاه)
وجود او به جراحات مُلك مرهم بود
به راهِ خدمت ايران در التزام خلوص
به حكم همت و وجدان پاك، مُلزَم بود
به انتظامِ امور وطن كمر بربست
به ويژه كآن همه بسيار نامنظم بود!
به طرح ريزىِ كاخ سعادت كشور
زمينه پرور شالوده ‏هاى محكم بود!
به درك ملتى آزاد و كشورى آباد
علاقه‏ مند ز جان، تا به واپسين دم بود

بهشت روى زمين خواست كرد ايران را
كه از تجمّع اشرار، چون جهنم بود
وليك راهِ نجات وطن، براى «امير»
به هر فراز و نشيبى، پر از چم و خم بود
بسا موانِعِ سر سخت از درون و برون
به پيش راهِ هدف ‏هاى او فراهم بود
امير ديد كه درد و غم و وبال وطن
به خودپرستى مشتى رجال. مُدغَم بود
امير ديد كه هر يك ز سروران و صدور
اسير و بنده‏ى دينار بود و دِرهم بود
امير ديد كه با فقر و جهل و بيمارى
حيات ملت ايران قرين ماتم بود
امير ديد كه با حيف و ميل بيت‏ المال
قيودِ مالى كشور گسسته از هم بود
امير ديد كه شه موم گشته در كفِ مام
چگونه مامى كآلايش مجسّم بود
امير ديد كه با اين روال ناسالم
زوال مملكت و ملتى مسلّم بود!
بديد گِردِ شه انبوه مفتخواران را
كه همِّشان همه در حول و حوش اشكم بود
بديد در كف امواجِ شر، خراسان را
كه از شرارت «سالار» غرقه دريَم بود
بديد كبكِ سفيران خروس‏خوانى كرد
چنان كه بانگش گه زير بود و گه بم بود

به رفع اين همه اشكال، چاره‏ جويى كرد
كه در كمال و خرد، چون به جود حاتم بود
به اهل شرّ و مفاسد، به خِيل دزد و دغل
نهيب زد كه درين، خيرِ ترك و ديلم بود
ز بهر صيد شغالان و دفع گرگان، مير
به پاى خاست كه هم چون دَمَنده ضيغم(۲) بود
از و به خادم و خائن رسيد بيم و اميد
كه هم به دستش ترياق بود و هم سم بود
چو بهر نيت اصلاح عزم وى شد جزم
از و رميد هر آن كو ز كيفرش رم بود
چو او قباى صدارت ببر نمود، افسرد
هر آن كه از دغلى طرف دامنش نم بود!
پس از سه سال كه ايران قرار و سامان يافت
هم از كفايت صدر اجل اكرم بود!
صف فساد، به ضدّيتش علم بر داشت
چو ديد بر سر دوشِ امير، پرچم بود!
عناد خارجى و كِيد داخلى با هم
به طرح توطئه بر نفى مير، مُنْضَم بود!
ز «مهد عليا»، مفتاح قتل او جستند
كه با عناصر سافل مقام همدم بود!
شهِ جوانِ سبكسر مثال قتلش داد
به حيله ورزى مادر كه در خور ذم بود
سپس به خواهش مادر مقام او بخشيد
بدان رقيب، كه با خائنان پسر عّم بود

لقب نهاد ورا «صدر اعظم نورى»
اگر چه نارى و ملعون چو «ابن ملجم» بود
حريم دولت ايران به خارجى يله كرد
به دست آن كه به اغيار، يار و محرم بود
به نام «حاجب دولت» فتاد قرعه ‏ى قتل
همان كه بر همه نامردمان، مقدّم بود!
رگ امير بفرمود تا زند فَصّاد
به (فين كاشان) كانجا مسيلِ اين دم بود
رگ امير نبود آن چه شد گشوده به «فين»
رگِ حيات بلا ديده كشورِ جم بود
پس از امير بسا فعل و حرف اصلاحات
كه ماند ناقص و چون مصدر مُرَخِّم بود
طراوتِ سحرى داد، باغ ايران را
ولى دريغ كه كوته زمان چو شبنم بود
نماند آن همه تدبير و همّتِ والا
كه قدر و منزلتش در بلند طارَم بود
به قرنى از گذرِ ارتقاء واپس ماند
خجسته كشور ما كز شكوه، اَقدم بود
امير اگر به سرِ كار مانده بود، «اديب»
كنون سواد وطن چون بهشت، خرّم بود

———————-
۱- . سمند ادهم = اسب سپيد و سياه

۲-  ضيغم = شير

 

شكايت گزاري از اوضاع ايران

دارم دلي نژند، نالان و دردمند

بر مجمر۱ دورن ، سوزنده چون سپند!

در پنجه ي مِحَن، از صدمه ي ملال

هم فكرتم پريش، هم خاطرم نژند!

آن خاطر نژند، وين فكرت پريش

آزرده تا بي كي؟ آشفته تا به چند؟

گرديده ايم زبون، در حلقه ي بلا

چون صيد بي زبان، افتاده در كمند!

تا چند ممتحَن۲، در محبس حيات

تا چند مُقترَن۳، با محنت وگزند؟

اين كشور قديم وين ملت قويم

تا كي اسير جور، تا كي قرين بند؟

بينم به ملكِ جم، در هر نظاره گه

بس خلق بي پناه، بس قوم مستمند!

جهل است و احتياج ظاهر درين ديار

از‌«صحنه» تا «كلات» وز «لنگه» تا «مرند»

هر جا كه بگذري، فقر و فنا پديد

هر سو كه بنگري، بانگ وفغان بلند!

بدبختي و وبال، چون يكه تازِ يَل

برنعش خستگان، تازد همي سمند!

بي برگ وبي نواست همچون «كويرلوت»

آنكو مناعتش چو قله ي «سهند»

با داغ دل قرين هر كس كه پاك وراست

از بند غم رها آن كس كه اهل فند!

برخي ز احتياج در فكر انتحار

جمعي به اختيار، در بندِ «بست وبند»!

ني در رخ پدر، آيات خوشدلي

ني بر لب پسر، آثار نوشخند!

فيروزه و گهر، پيچيده در پلاس

خر مهره وخزف، پوشيده در پرند!

اسباب مهتري، رفتار نادرست

مطلوب مهتران، اطوار ناپسند!

علم وعمل بود درمان درد ما

تا از رفاه و امن، آييم بهره مند!

—————————————–

۱- مجمر: منقل ، آتشدان

۲-  ممتحن: رنج ديده

۳- مقترن: هم پيوند

غرور نا شكستني

اين قطعه در فروردين ۱۳۴۲ زماني كه استاد در زندان قزل قلعه به سر مي بردند سروده شده است.

غرور نا شكستني

شد متّهم به نزد اميري سخنوري

كافتاد از سِعايت بدخواه ، در شُرور(۱)!

يكچند هم به گوشه ي زندان در اوفتاد

دمساز با مشقّت و بيزار از سرور !

روزي به عُنف راهبري شد به نزدِ مير

تا عفو خويشتن ، طلبد در گَهِ حضور!

اين ننگ را نرفت سخنور به زير بار

تن زد(۲) ز خواهشي كه از آن بود بس نَفور(۳)!

هر چند بود بنديِ زندان ، به پاي قصر

آزاده وار ، دادِ سخن داد بي قصور !

گفتا اگر چو شير به بند اندرم چه باك

اين فخر بس مرا كه نيم رام چو ستور!

دست زمانه گر شكند پيكر مرا

زان خوبتر كه بشكندم پيكر غرور(۴)!

———————————-

۱- شرور: بديها

۲-تن زد: بيزاري

۳-نَفور: نفرت كننده، بيزار

۴- غرور: حمِيت ، غيرت