skip to Main Content

در اين ديار نديدم زِ آشنايى‌ها
به غير تيره‌دلى‌ها و بى‌صفايى‌ها

در اين خرابه مجو كامِ دل كه بنهادند
بناى كامروايى، به ناروايى‌ها

زِ بس دروغ شنيدم زِ صبح تا گهِ شام
نماند باورم از صبح، روشنايى‌ها

به دستيارى «تبليغِ ناروا» امروز
قرينِ حكمتِ محض است، ژاژخايى‌ها

خدا گواست كه راهى نمى‌برد به دهى
به راستى اگر اين است دهخدايى‌ها

چنين كه خواجه به نخوت گشادبازى كرد
فتد به ششدر محنت زِ بينوايى‌ها

چو گل زِ پرده درآمد، زِ باد پرپر شد
فغان زِ پرده‌درى‌ها و خودنمايى‌ها

خوشم به پاكدلى، گرچه اندر اين بازار
به خردَلى نخريدند، پارسايى‌ها

در اين زمانه چنان قبحِ زشت‌كارى رفت
كه ره به حسن بَرَد رسم بى‌حيايى‌ها

دلم گرفت از اين انحطاطِ دورِ زمان
كجاست زين‌همه خفّت، رهِ رهايى‌ها؟

ز شوق گلشن جانان «اديب» را سهل است
به خارزارِ مشقت، برهنه‌پايى‌ها

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.